......



موهام خیسه و حوله رو سرم سنگینی میکنه(این هندیا یا حتی همین ا چجوری اونهمه پارچه رو روسرشون تحمل میکنن هی همه ش؟!)

باس موهامو خشک کنم

مسواک بزنم، کرم بزنم، بقیه ی چاییمو بریزم و ظرفا رو جابه جا کنمو و کثیفاشو بشورم

بعدم بیام سر کارام

و همه ی اینا بهانه ای میشن واسه اینکه از دیروزم ننویسم

اصن اتفاقای دیروز خوب نبود

غمگینم میکنه تکرارشون

و مثل یه دمل دهن باز میکنه هزارتا مساله ی دیگه

که شاید پست دیروزم بشه مثنوی ه هفتاد من

پس بنا به بهانه های بالا من وقت ندارم که از دیروزم بنویسم و نمینویسم و نمیگم

 

 

ز_ت پی ام داده فردا که میرم همو ببینیم

هم دلم براش تنگ شده و دوست دارم ببینمش

هم ابروهامو دوماهه گذاشتم بیاد و پرشه که ماه بعد برم سالن

و دوست ندارم با این پاچه بزیا ببینتم

البته دیشب یه ویدیوکال سه نفره با اون و ز_آ داشتیم که خب دیدیم بالاخره همدیگه رو

ولی خب دختر است دیگر

حالا ببینم چیکار میکنمو جوابشو چی میدم


میخوام بگم از دیروز و امروز

ولی فعلا داغه داغ بگم که چه چایی الان کناردستمه

طرفای ساعت 6 تو آشپزخونه بودم و تصمیم گرفتم یه چایی متفاوت دم کنم

در یخچالو وآ کردمو تو اعماقش به جستجو پرداختم که یه چی پیدا کنم که به درد چاییم بخوره، که رسیدم به یه کیسه که خودمم یادم نبود توش چیه؟! بازش کردم دیدم تمشک قرمز خشکه(که اجنبیای از خدا بیخبر بهش میگن رازبری)، چندتا دونه شو ریختم تو قوری و طبق رسم عاشقانه ی خودم چندتا عنابم ریختمو  و یه اپسیلون چایی و آبجوش و در نهایت گذاشتمش رو کتری تا دم بکشه و رفتم پی زندگیم

یه جوری سرگرم زندگیم شدم که اصلا یادم رفت چایی گذاشتم رو گاز

از حموم اومدم بیرون و حوله پیچ یه ساعت و ربع پشت میز مشغول کارام بودم و اصلا عین خیالمم نبود که تو آشپزخونه چایی ای منتظرمه

خلاصه که ساعت 9 رفتم دیدم یا خدا کتری تقریبا چهار پنج قطره بیشتر آب توش نمونده و چاییم قشنگ سه ساعته که داره دم میکشه!!!

نمیدونم بخاطر مدت زمان زیادی بود که مونده بود یا کلا رازبری گزینه ی مناسبی برای چایی نبود اما در قوریو که ورداشتم یه لحظه مثل ی حامله اوق زدم

بوش واقعا سیستم گوارش و تنفسمو وادار به اوق زدن کرد

اما گفتم شاید طعمش بد نباشه و خلاصه با سری برگردونده شده ریختمش تو لیوان

راستش طعمش به بدی بوش نیست و میشه دماغتو بگیری و بدیش بره پایین

خلاصه که تلاشم واسه ایجاد تفاوت ایندفعه نتیجه ی دلچسبی واسم نداشت اما به قول مامانه مامانبزرگم :پولی بده، پندی بگیر

 

هیجان انگیزترین اتفاق امروز راستش شاید فقط همین چایی بود

دیروزو ولی تو پست بعد میگم

 

ولی تا پرونده ی امروزو نبستم دوتا چیز دیگه م میخوام بگم

 

اولیش اینکه من فردا باز مسافرم و واسه فردای خودم غذا درست کردم امروز

چون هم از لحاظ کالری و سلامت و هم مقرون به صرفه بودن نمی ارزه غذای بیرون

حالا غذای ابدایی و هلثی ه اینجانب چی بود؟

یه مشت لوبیا چشم بلبلی و یه مشت ماش رو از دیشب خیسونده بودم و آبشم چندباری عوض کرده بودم تا نفخش بره و امروزم پختمش حسابی و گذاشتم تا آبش کامل تبخیر شه و خشک شه یه جورایی، بعدم با گوشتکوب لهش کردم یه مقدار

از اونور پیاز رو با یه قاشق مرباخوری روغن تفت دادم و سیر و گوجه ی رنده شده و یه کوچولو رب م بهش اضافه کردم تا تفت بخوره و ادویه م باب سلیقه ی اسپایسی خودم زدمو در نهایت مخلوط حبوباتمو اضافه کردم بهشو یه مقدار نمک و گذاشتم پنج دقیقه باهم تفت بخورن و بعدم تآمآم. فردام با خودم میبرمشcheeky

 

دومین چیزی که از امروز میخواستم بگم مربوط به یه صفحه  تو اینستاس

صفحه مهدی قدیانلو رو نگاه میکردم که از تو صفحه ش رسیدم به صفحه ی همسر نازنینش الهه خانوم

من از هنر و بخصوص نقاشی چیزی سر در نمیارم و حتی زیاد لذتم نمیبرم به عنوان مخاطب اما

اما اما اما

چقدر لذت بردم از دیدن این دوتا که اینقدر هم مسیر ن و برداراشون منطبقه و باهم چفتن

هزار الهه اکبرشون باشه، هزار ماشالا شون باشه، چقدر این دوتا نازنچقدر خانواده شون شیرین و دوستداشتنی هخدا حفظشون کنه و همیشه بمونن واسه همواسشون میزنم به تخته و وان یکاد میخونم.

و تو سرم میچرخه که هی من! چه خوبه این مدلی تشکیل خانواده دادن

خر نشی الکی شوهر کنی یه وقت

یکیو پیدا کن که راهی که میرین یکی باشه. زاویه ی بین برداراتون زیاد نباشه

که اینجوری بهم بیایین و واستون بزنن به تخته

خلاصه که قشنگ بودن و همانا چقدر همه ی چیزهای قشنگ خوب است.

 

تآمآم.

 


در یک ساعت گذشته سری وقایعی رخ داد که به ذهنم خطور کرد که هی من! از شواهد و قرائن ایطور برمیاد که گویا دنیا هنوز خوشگلیاشو داره

چشمامو میبندم و به خوشگلیای فرضی و واقعی فکر میکنم

 

حیفه نگم که قراره فردا بترم

 

امشبم رفت

خدا همه ی مارو آدم کنه

منو بذار تو اولویت ولی

مرسی حضرت پروردگار

شبتم بخیر


امروزو باس حتما تعریف کنم

ولی الان به طرز وحشتناکی خوابم میاد

همینقدر بگم که دیشب ساعت 9:30شب خوابیدم و ساعت 1 شب بیدار شدم و تا الان نتونستم پلک رو هم بذارم

فردام یه عالمه کار هست که باس انجام بشه

اما از این خواب شدید که بیدار شدم و از کار شدید فردام که فارغ شدم، میام میگم چیا شد

شپخل


خب خب خب

امروز واسه من تا همینجا بود

به 00:00نرسیدم

دارم لباس میپوشم برم پیاده تا خونه ی م_ز اینا و بعید میدونم شب که برگردم دوباره مشغول شم

امروز تقریبا خوب بود از یک تا ده از خودم 4 تا رضایت دارم

حالا تازه خیلی اولشه خب، راه میوفتم به زودی

از کار بد امروزم براتون بگم؟ قاشق استیل کردم تو ماهیتابه ی تفلون

 

آیی راستی تا یادم نرفته:به خوراک لوبیاهاتون گلپر بزنید، تومنی یه میلیون میره رو نرخش

 

خودمون کم بدبختی داریم، این هوام روز به روز  دلبرتر میشه

هوایی میکنه منه محبوسو

 

خدایا هوامو داشتی، حواسم بود. ببخش که لایق حمایتات نیست عملکردم.

به اندازه ی تو قطعا نمیتونم اما دوست دارم بدونی ک خیلی دوستت دارم و بابت همه چی قدردانم


میخوام از همین لحظه به مدت 26 ساعت استارت سگ دو زدنمو بزنم و شروع کنم تا به امید خدا 00:00 فردا که وارد جمعه میخوایم بشیم بیامو بنویسم از لذت انجام دادن ه باکیفیت حجم قابل توجهی کار تو تایمی که  تعیین کردم

 

آخ که چه حال خوبی خواهم داشت00:01

البته به امید خدا و اگر زنده باشم

گاد هلپ می لطفا


عارضم خدمت شریفتون که یه مدته یه بازی تخته نرد آنلاین ریختم تو گوشیم که بت بندیم داره

شبا تو تختم که دراز میکشم یک یا نهایتا دو دست بازی میکنم و بعد میخوابم البته جمعه بازیو ریختم و این روتین هرشبمم نیست

چند شب پیش یه رفیق پیدا کردم از سرزمین شیطان بزرگ

گفت باباش تهرانی ه و چند وقتی هست دوست داره بیاد سرزمین پدریشو از نزدیک ببینه

آدرس ایمیلمو گرفت ک اگه اومد این طرفا بهم  خبر بده

حالا اینکه خبر دار شدن من از اینکه اون اومده سرزمین پدریش، دقیقا به چه دردی میخوره رو نفهمیدم واقعا

اما پی شم نگرفتم و ایمیلمو دادم

حالا جای بامزه قضیه عکسایی ه که تقریبا روز در میون از شهرش و شهرای اطرافشون میفرسته

 

بابت عکسا ازش تشکر کردم و براش توضیح دادم که من الان شدیدا سرم شلوغه و امکان رفتن به طبیعت و عکاسی و فرستادن عکس واسشو ندارم واقعا

ولی گفت مهم نیست و منم دیگه چیزی نگفتم

 

 

راستی یکشنبه ا_ن میاد و از دوهفته پیش تهدید کرده که وقتی اومد دو تا نصفه روزم مال اونه و حق ندارم بپیچونم و بگم کار دارم و به قول اون از این چرتو پرتا

قبول کردم چون1) چاره ی دیگه ای نداشتم، 2)دلم واقعاااا براش تنگ شده، 3) باس تو بهمن یه سر برم پیشش و چتر شم خونش واسه کارامو اینا و خلاصه نمیشد دیگه الان بگم تو که بیایی من نیستم

 

فقط این انرژیه دمش گرم خوب وقتی اومد سروقتم

بشینم مثل اسب کارامو بدون خستگی و توقف ناپذیر جلو ببرم تا یکشنبه حال روحیم خوب باشه و عذاب وجدان نداشته باشم ایشالا

 

 

و دیگه هیچی دیگه


دلم تنگ شده بود واسه اینجا

این مدت ک ننوشتم روزام خیلی شلوغ بود و البته که شلوغی بهونه ی خوبی واسه ننوشتن نیست

راستش توو خودم یکم بهم ریخته بودم و دوباره داشت حالم بد میشد

شنیدید میگن آدما یه چیزایی رو اگه تو خواب ببینن دیوونه میشن؟!

من این روزامو اگه ده سال پیش تو خواب میدیدم با گریه و لرز میپریدم از خوابو بعدشم احتمالا این کابوس دیوونم میکرد

امروز اما دارم زندگیش میکنم و نه تنها دیوونه نشدم بلکه یه امید عجیب غریبیم تو دلم پر رنگه که اجازه نمیده تمومش کنم

خداوکیلی من سنگ پای اصلم تو روداری و کم نیاوردن

این خصلتم به مامان رفته گمونم

گرچه همیشه فکر میکردم یه دونه کروموزومم ازش نگرفتمو کلا هیچ شباهتی بینمون نمیدیدم اما الان که این خوده سرسخت داره خودشو بهم نشون میده واقعا حس میکنم به اون رفتم و البته سرسخت تر و امیدوار ترم من

و گاهی واسه حفاظت از خودم در مقابل گندکاریام دروغم میگم

راحتم میگم، طولانیم میگم

 

بوگوذریم

 

گفتم که شب قبل رفتنم ز_ت پی ام داده بود که همدیگه رو ببینیم واینا

قبول کردم و دو روز تمومو باهم بودیم و البته م هم بود

شبا میشستیم حرف زدنو حرف زدنو حرف زدنو مسخره بازی

من طرفای 4_4/30 بیهوش میشدم ولی اونا به قول خودشون یادشونه ساعت 8/30 صبح آخرین بار ساعتو چک کردن

 

خوش گذشت راستش

البته تو تمام لحظه هام استرس و سایه ی کارای انجام نشده و اینا رو دلم هست و هسش میکنم کاملا

من باید موفق بشم خب و الان وقت این تفریحا و وقت حروم کردنا رو ندارم باس تمرکزمو بذارم رو کارم

ولی خب نمیشد و نمیخواستمم بپیچونم

 

وقتی برگشتم سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و برگردم تو مود قبلیم و تا حدود زیادیم موفق شدم

تا اینکه پنجشنبه شب ز_م زنگ زد که صبح میخواییم بریم یه سفر یه روزه و باس توم باشی

دلم نمیخواست

میدونستم مقاومتم بی فایده س

افسرده گیم داشت بهم چشمک میزد

بدمم نمیومد فرارکنم حتی واسه یه روز

ولی چه فراری من هرجا برم عذاب وجدان ه وقتی ک دارم از دست میدن همراهمه

مجموعه ی احساسات بالا برآیندش شد لبیک گفتن به ز_م و راهی شدنم

نهار جمعه عالی بود

من عاشق ماهی و سی فودم درست، ولی انصافا ادویه هاش میزون بود دلبر

برگشتمو از شنبه تا الانم اتفاق خاصی نیوفتاده

 

حالا ولی یه انرژی عجیب تو خودم حس میکنم واسه ادامه

یه جوری که گند ورم داشته و حموم لازمم ولی با خودم قرار گذاشتم یه حجم مشخص از کارا رو ک تموم کردم بعد به عنوان جایزه به خودم یه حموم رفتن توپ هدیه بدم

 

و بقیه ش میشه چندتا چیز از آینده که ایشالا پست بعد

 

 


خیلی گشنم بود

نهار نداشتم

برنج یکی دو روز پیش تو یخچال مونده بود

درش آوردم و همونجوری بدون گرم کردن و هیچی سرپا وایسادم و ترشی ریختم روش و خوردمش

مزه ش خوب بود

سیر م شدم

یه دلسترم نصفه نیمه از یه هفته پیش که مهمونی بود مونده بود تو یخچال

یه قلوپ از اونم خوردم چون دلم شدید میل به شیرینی داشت

خلاصه که اگه اینجا دیگه آپ نشد بدونید که من دختر خوبی بودم خدا ببخشه و بیامرزتم


از خورشت به آلو دیشب یکم تو یخچال مونده بود

درش آوردم و طبق معمول که عادت به گرم کردن غذا ندارم همونجوری چند قاشق ماست و یکم نمک قاطیش کردم و پیاز پوست کندم و با ته مونده ی نون جو م زدمش به بدن

برنجه مونده همینجور تو یخچال و احتمالا فردا باید بریزمش بره

 

یه چرتکی زدمو و بیدار شدم یه دوش و مسواکیم زدم به بدن و بعد باز شال و کلاه کردم برم بیرون خرید

باس نون جو و تخم مرغ و دستمال رو میزی و لواشک میخریدم و همینطور یه هدیه ی کوچولو واسه ا_ن که فردا میاد

 

نون خریدم و ماشینو به بدبختی پارک کردیم تو یه جاپارکی که من طی نزاع های قرون وسطی ای با چنگ و دندون گیر آورده بودم و راه افتادیم سمت خرید هدیه

یه مقداری راه رفته بودیم که یهو انگار خدا شیر آبو تا ته باز کردو شلنگ رو گرفت رو سرمون

وسطاش تگرگم میبارید

تو یه پاساژی زیر سقفش امون گرفتیم تا بند بیاد این بارون ه بی امون اما افسوس که خیال خامی بیش نبود

اونقدر بند نیومد که منصرف شدیم و بدو بدو برگشتیم سمت ماشین

خیابونا شده بود عین خیابونای ونیز

باید قایق داشتیم و پارو میزدیم

ولی نداشتیم

پس تا زانو تو آب قدم برمیداشتیم تا رسیدیم به ماشین

سر راه باز یکی دیگه رو دیدم و دوباره پریدم از اولین فست فودی واسش یه ساندویچ گرفتم و دویدم سمتش که بهش بدم

خوشبختانه از جاش ت نخورده بود و این بار حس بدی هم نداشتم تازه دلمم خواست بغلشم بکنم ولی نکردم  و دویدم سمت ادامه ی مسیرم به سوی ماشین (چه جمله بندیه وحشتناکی!)

سوارشدیم و دم مغازه ی همیشه گی یه نیش ترمز زد و پریدم بقیه ی خریدا رو انجام دادم و با اون دختر فروشندهه که باهم رفیق شدیم از بس رفتم اونجا، هم کلی خوش و بش و شوخی کردم و با لب خندون اومدم سوار ماشین شدم و پیش به سوی خونه

 

تو خونه کلی بشور بشور داشتم

جورابارو شستم، کفشمو شستم، لنگای شلوارمو شستم، پامو شستم و تازه شبم 12 به بعد باید ماشین لباسشوییم روشن شه

الانم کرم هامو زدم و لیوان شیرم کنار دستمه که البته همین چند لحظه پیش قطره های آخرشم تموم شد و دارم مینویسم از امروزم

 

از اینکه امروز کار نکردم متاسفم پیش وجدانم

ولی امید دارم به فردا که جبرانش کنم ایشالا

 

و دیگه هیچی دیگه کلی روده درازی کردم

بای بای


امروز کلا کار نکردم

فقط دختر گل خونه بودم و کدبانو

 

صبح بیدار که شدم لباس پوشیدم رفتم سالن و ابروهای پاچه بزی ای رو که تقریبا 3 ماهه گذاشتم بیاد و پر شه و بهش دست نزدمو سر و سامون دادم

اونقدری پر شده بود که آرایشگر محترم تونست اون مدلی که مد نظرم بودو از توش در بیاره، میگفت مدل شاه عباسی برداشتم برات شکل مینیاتورا شدی

خلاصه ش کنم هزار الله اکبرم باشه خلاصه

 

از سالن که بیرون اومدم رفتم کوروش که دستمال حوله ای واسه آشپزخونه و دستمال رومیزی واسه اتاقم بگیرم

از سری قبل که تو اون یکی زیستگاهم رفته بودم کوروش و یه عالمه لوبیا و ماش و اینا گرفته بودم، یه بن کد تخفیف بهم دادن و گفتن این فاکتورو نگه دار و بین4تا12آبان بیای دوباره خرید بهت 4 تومن تخفیف میدیم

منم یه هفته س دستمال حوله ای نگرفتم تا 4 آبان شه

اونوقت به صندوقداره میگم آقا بر اساس این فاکتور من باس 4 تومن تخفیف داشته باشم

فاکتوره رو نگاه میکنه میگه خانوم شما باس 12 تا 22 آبان مراجعه کنی واسه خرید و اونم تو همون شعبه ای که این فاکتورو واست صادر کرده

یعنی یه جوری احساس شکست اقتصادی کردم که واسه جبرانش تو اون بازه شده برم بیسکوییت مادر و ویفر رنگارنگ بگیرم آ ولی میرم و از تخفیف چهاااااررر تومنم استفاده میکنم

تازه شم دستمال رومیزی ای که میخواستمو نداشت فقط حوله ای گرفتم

سر راه خونه قصد کردم برم شیر محلی بگیرم که تو راه یکی رو دیدم که تو اون سرما رو زمین دراز کشیده بود

رفتم نزدیکترین کافی شاپ و امیدوار بودم غذام تو منوشون باشه، خداروشکر ساندویچ داشت ولی

گفت تا حاضر شه بیست دقیقه ای طول میکشه چون اولین سفارش غذاس و سرده اجاق و از این حرفا

گفتم مهم نیست و اوکیه و رفتم واسه خودم پشت یه دونه از میزا نشستم

من از نشستن تو فضای کافه ها لذت میبرم

خیلی زیادم لذت میبرم بخصوص وقتی موسیقی قشنگی تو فضاش بپیچه

ولی خب بخاطر بحث کالری و اینکه من کربوهیدراتامو میشمرمو مصرف میکنم و اینا راستش زیاد کافه نمیرم

و تازه کافه رفتن تنهایی خب گاهی یجوریه دیگه. بگذریم.

منتظر که بودم یه دختر پسری اومدن میز روبرویی

دختره عین ش_ا بود قیافش ولی دو سه درجه داغونتر

داشتم با ا_ن چت میکردم که همون لحظه بهش گفتم یکی اومده جلوم شبیه فلانی

به اصل جمله م واکنش نشون نداد

گفت مگه کجایی؟ گفتم کافه، گفت باکی؟ وقتی فهمید تنهایی رفتم کلی ذوق کرد که کسی رو جایگزینش نکردم و تنها رفتم

گفتم حال میکنی بهت خیانت نکردما

گفت خییییلی(دقیقا 4 تا ی)

ساندویچم حاضر شد  گرفتم و برگشتم بدو بدو اونجایی که آقاهه دراز کشیده بود که دیدم نیست

از یکی که تو ماشینش رو به روی اون محل نشسته بود پرسیدم ببخشید شما آقایی که اون روبرو دراز کشیده بود رو ندیدین که کی و از کدوم طرف رفت؟ که در کمال یبوست گفت اصلا نمیدونم کی رو میگی و بعد انگار کش وصل کرده بودن به گردنش سریع سرش رفت تو گوشیش

یه سر و چشمی چرخوندم که دیدم تو چمنای وسط بلوار وایستاده

ذوق مرگ شدم و دویدم سمتش و ساندویچو بهش دادم

یارو کلید کرده بود توروخدا نرو مادرم مریضه بهم پول بده

احساس بدی بهم دست داد خیلی بد

دروغ گفتم، بهش گفتم پول همراهم نیست ببخشید و کیسه رو دادم دستش و با سرعت ازش دور شدم و وسط خیابون بودم که صدام کرد، همون جا وایسادم و برگشتم نگاش کردم، گفت دستت درد نکنه، گفتم نوش جان و دویدم سمت لبنیات محلی ه که شیر بگیرم

از قبل اسنپمو واسه درخواست آماده کرده بودم و سر کوچه که رسیدم درخواستو زدم

تا شیره رو بکشه و حساب کنه و اینا رسید ماشین و برگشتم خونه

راستی قشنگه بگم که تقریبا چند ماهی هست واسه خریدام خیلیییی مواظبم کیسه نگیرم از فروشنده ها

یا باخودم کیسه پارچه ای میبرم یا از خونه و سطل کیسه ها کیسه پلاستیکی میبرم و بازم برش میگردونم به همون سطل کیسه ها

شیرو آوردم خونه و جوشوندم

و باقیش باشه واسه پست بعد


در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!” .

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست…! .

 

 

فریدون خان ه مشیری


 

ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمان باور خود خواهند دید؟
ای مادر، ای ایران!
جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راه عافیت تو سپید شد.
ای ما نثار عافیت تو

 

 

               محمود دولت آبادی

 

 

 

 

 

 

 

ای من نثار عافیت تو

ای ما نثار عافیت تو


ولی خورشت به آلو یه جوریه که انگار دسر ه درواقع و داره مسخره بازی درمیاره که غذاس.

 

 

 

 

در پی نوشت جا داره به این نکته ی ظریف هم اشاره کنم که آن مسخره بازه فوق الذکر☝️ همونجوریش سه چهار پله از خورشت آلو جلوتره   دیگه شما خودتون حدیث مفصل بخوانید و از این حرفا.


تو ترمینال نشستم تا ماشین حرکت کنه برم خونه

یه زن و شوهر جوون اومدن که یه دختر بچه ی 6_7 ماهه ی خیلیییییییی ناز دارن

یعنی هرچی از جیگر بودن این بچه بگم حق مطلبو ادا نکردم

شیرینه عین باقلوا

خدا حفظش کنه برم خونه واسش صدقه میدم الانم یه وان یکاد خوندم واسش

 

 

به محض اینکه رسیدن بچه زل زد بهم لبخند زد

منم تازه رفته بودم سوپری تو ترمینال و یه بسته بیسکوییت خریده بودم

سریع بازش کردمو چندتا به بچه و پدر و مادرش تعارف کردم

باباش بچه رو داد بغلم گفت برو بغل آجی

مامانشم رفت آب بخره

نگم براتون که چه قندی تو دلم آب شد این بچه رو که لمس کردم تو بغلم

بدون اغراق اینقدر شیرینه که میتونم بمیرم براش

عین عروسکه جیگر

بعد خوش اخلاق

همه ش میخنده نفس

زل میزد به چشمام منم نازش میدادم

عشوه میومد میخندید با ناز سرشو میچسبوند بغلم

نمیرم براش آخه؟؟؟؟!!!

 

شاخص امید به زندگیم چسبید به سقف

 

بعد یه لحظه چشمش به باباش خورد و دستاشو سمت باباش دراز کرد

منم به باباش گفتم مثل اینکه دلش براتون تنگ شده بگیریدش

بعد فکر میکنید چی شد؟

نکبت باباهه برگشته میگه میخوای شمارمو بهت بدم هروقت دلت واسش تنگ شد زنگ بزنی صداشو بشنوی

شوکه شدم خدامیدونه

آخه مگه داریم مگه میشه

تو بهت بودم و گفتم نه

بعد میگه خب شماره ی بچه ها رو بهت بدم پس

یعنی به قرآن یه لحظه میخواستم استفراغ کنم روش

لعنتی ه کثیف

اخم کردمو گفتم نخیر و یکم رفتم اونورتر

اهههه

 

خدایا دلم داره ضعف میره واسه بچه هه

ولی بابای نکبتش باعث شد دیگه نتونم بغل بگیرمش و باهاش بازی کنم

مامان بیچاره شم همین الان اومد

 

آخه خدایا قربونت برم من

این هیولا واقعا لیاقت اون دسته گلو داره؟؟!!

شدیدا دلم نگران آینده ی این فرشته کوچولو شد با این هیولایی که باباشه

خدایا تو رو به همه ی چیزای خوبت قسم

مواظب این عروسک باش هم الان هم آینده ش

 

و لطفا این هیولا ها رم اجاق کور خلق کن

اههههه

کثااااافتتتتتتت

من دلم داره غش میکنه اون بچه رو بغل کنم

خدااااااا


تو هیچوقت نمیدونی و نخواهی فهمید که یه نفر کجای زندگیش درمورد تو با بقیه حرف زده . هیچوقت نمیفهمی که یه روز یه نفر از فعالیت های جذابت توی فضای مجازی گفته و پیش دوستاش یا خانوادش پیجت رو نشون داده و گفته ببنینش ، چه صورت جذاب و عجیبی داره ، ببین چه متنایی می‌ذاره ، هیچوقت نمیفهمی یه نفر وقتی پیش بقیه بوده و حرف از تیپ خوب و بوی خوب و موهای قشنگ شده اسم تورو اورده ، تو هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر به جایی که هستی الان داره حسادت میکنه و یا حتی بهت افتخار میکنه ، تو هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر ارزو داره که یه بار ، فقط یه بار بهش دایرکت بدی و صحبت کنی و یا بیرون که هستی یه لحظه نگاش کنی، هیچوقت نمیفهمی که یه نفر چه قدر ارزو داره داشته باشدت و چه قدر کنارت باشه ، تو هیچوقت نمیفهمی وقتی تو خیابون داشتی راه میرفتی یه نفر برای ده ثانیه به تیپت به ظاهرت و به نوع نگاهت فکر کرده و فردای اون روز دقیقا چیزی رو پوشیده که تو پوشیدی چون براش جذاب بودی و ازت الگو گرفته و طرفدار استایلت شده . تو هیچوقت نمیدونی وقتی داشتی خرید میکردی و تو مغازه بودی از دور چه قدر برای یه نفر جذاب بودی ، تو هیچوقت نمیفهمی وقتی داشتی موزیک گوش میدادی صداش به بقیه رسیده و تو دلشون گفتن چه اهنگای قشنگی گوش میکنه ، تو هیچوقت نمیفهمی مادرت یا پدرت وقتی خونه نبودی درمورد تو چه قدر حرف زدن و چه قدر بهت افتخار کردن که دارنت ، تو هیچوقت نمیفهمی که همین الان چندتا عاشق داری همیین الان کیا دارن درموردت حرف میزنن ، تو هیچوقت نمیفهمی که کی داره یواشکی فعالیت های تورو تو فضای مجازی چک میکنه ولی هیچوقت نمیتونه بیاد جلو و باهات حرف بزنه ، نمیفهمی کی دلتنگته الان و چه قدر پشیمونه از نداشتن تو و جدا شدن از تو ، توهیچوقت نمیفهمی اینارو گرگ من . شاید یه روز یکی دوتاش رو بفهمی اما هیچوقت ، هیچوقت نمیفهمی که چه قدر جذابی و چه قدر برای یه سریا باعث افتخاره که با تو زیر اسمون یه شهر باشن . میدونی چرا نمیفهمی ، چون همه اینا تو سکوت انجام میشن و تو نه میشنوی و نه میبینی . 
نمیفهمی ، اما چون نمیفهمی قرار نیست حقیقت نداشته باشن . چون نمیشنوی و هیچوقت کسی بهت نمیگه و شاید تا اخر عمر هیچکدوم از حرفای منو درک نکنی ، دلیل نمیشه دروغ و یا برای دلخوشی تو باشن حرفام . 
حقیقته . 
شاید نشنوی .
اما یه حقیقته "
.

 

 


متن از پیج:سیدعبدالله جلیلی


آهنگ خلخال محسن شریفیانو برای بار n ام پلی میکنم  و مثل بار اول خرکیف میشم از شنیدنش

 

دمت گرم محسن خان شریفیان ه جاااننن

 

خدا قربونش برم تو خلقت این بشر کاریزما رو با رسم شکل توضیح داده

صداش، اخماش، خنده هاش، نگاهش، نگاهش، نگاهش،

 

خلاصه نگم براتون

من برم بمیرم اصن


گفت: باید خبر خودت باشی

تو بزرگی اگر خودت باشی

کمی آرام تر برو شاید

مقصد این سفر خودت باشی

شاخه های تناوری داری

می توانی تبر خودت باشی

آسمان، میهمان خانه ی توست

لحظاتی که در خودت باشی

خیره شو در خود خودت ای چشم

باید از هر نظر خودت باشی

تو نهانخانه ی خداوندی

سعی کن بیشتر خودت باشی

بی تکلّف بگویمت باید

ساده و مختصر خودت باشی»

حرف آخر به شعر خاتمه داد

جهد کن تا اثر خودت باشی»

 

 

 

قربان ولیئی


خب اول از سر و شکل عاغا برادر گوگولی همسفرم بگم

 

در ماشینو باز کردم دیدم یکی تنها نشسته و دیگر هیچ

پس با محاسبات من حالاحالاها را افتادنی نبود ماشینه

از همون تک سرنشین تنها پرسیدم حاجی راننده ش کو پ

گفت نمیدونه، کوله موله و کیف میفمو گذاشتم رو یکی از جفت صندلیای پشت و پریدم پایین دنبال راننده

اثری از آثارش نیافتم و دست از چیز درازتر برگشتم سوار شدم

بالاخره ش این شد که راننده هه خودش پیداش شد و گفت هآو اور نیم ساعت دیگه حرکت میکنه

نیم ساعتش شد یه ساعت اما درکل راضیم ازش

طفلی فقط با دوتا مسافر راه افتاد

هنوز از پلیس راه رد نشده بودیم که یکی بهش زنگ زد که گویا بار داشت

گفت راه افتاده و از طرف خواست وایسته تا این فردا اولین سرویس بره بار اونو بزنه و ببره و سر صد تومنم گویا به توافق داشتن میرسیدن، فقط رانندهه میگفت بابا امروز نده کس دیگه بببره خودم اول سرویس فردا میام میبرم دیگه

منم حساس

دلم سوخت این طفلی اول دشت امروزش فقط دوتا دونه مسافره و همین و همین فقط

پریدم جلو و با پر رویی بدون اینکه کسی نظری ازم خواسته باشه به رانندهه گفتم

آقا ما هیچ مشکلی نداریمآ(از طرف اونم حرف زدم )

همین الان اگه اون سر شهرم هست بریم بار ه رو بزنیم

تازه خودمم هستم تو زدن بار کمکت میکنم

که گفت نه و خلاصه الان من و آقای برادر گوگولی و راننده جان و صندلیای خالی تو جاده ایم

 

آهاه میخواستم از ظواهر عاغا برادر محجوب و گوگولی ه جذابمون بگم

یه شلوار لی پوشیده از اینا که یه جاهاییش پاره پوره س

یه پیرهن مردونه ی سفید آستین بلند پوشیده که دکمه های سر آستینشو بسته و یقه شم تا ته گلوش کشیده بالا و تا دکمه ی آخرشم کیپ بسته

یقه یه ی

کاپشنم زیپی ه و دکمه مکمه تو کل هیکل و لباسام پیدا نمیشه وگرنه یه دو سه تاییشو میکندم میدادم بهش بدوزه به یقه ش قشنگ تا دماغشو ساپورت کنه

یه کاپشن قرمزم پوشیده و یه کفش چرم  قهوه ای خیلی تمیز و واکس زده که البته کلاسیک نیست و با تیپ اسپرتش همخونی قشنگی داره

کلا تیپ و لباسش آدم حسابی میزنه

فقط اون یقه ی یش یکم ریده

صورتش سفیده و به طرز نه زیاد ملموسی بور ه و ریش هم داره تو کل صورتش که البته بلند نیست

جوونه ولی خط اخم داره(بچم زیادی سنگین و اخمو ه)

موهاشم یه نمه بوره و البته تاس ه

الان کاملا پس سرش تو دیدرس منه و میتونم پس کله شو تا یه ساعت آنالیز کنم براتون،

اما بگذریم

حالا چی جذابش کرده برای من؟

صد البته رفتارش

کلا به عنوان یه دختر و برحسب جنسیتم به هیچ جاش حسابم نمیکرد

اما به عنوان یه انسان و همسفر واسم احترام قائل بود و از شوکولاتاش بهم تعارف کرد

درمورد اینکه راننده کجاست و ماشین کی حرکت میکنه و اینا  باهاش هم کلام شدم

از لحن و مدل حرف زدن و میمیک صورتش میباره که تو این لباسای پارادوکسیکال ه امروزی، یه مرد مسلکه عاغا برادر ه

اما جذابیتش این بود که رفتارش در مقابل یه دختر جوونه امروزی با مدل رفتاری و لباس پوشیدن راحت، مثل من، برخلاف انتظاری که از هم مسلکاش میره به هییییچچچچچچچ عنوان هَوَل نبود، کثیف نبود، چندش آور و مشمئز کننده و جنسی نبود

به طرز غافل گیر کننده ای رفتار متمدنانه و راحتی ازش دیدم

یه جوری که کاملا احساس کردم با یه مغزی طرفم که اگه فرضو بر خواجه نبودن طرف بذاریم، یا اونقدری دنیا دیده و بازه که قحطی زده و حریص نیست و چش و دل سیر ه ، یا اونقدری پراز تشخیص صحیح از مسائل پیرامونش ه که اهمیت گذاریش به مسائل وردی به مغزش  کاملا درست  و قشنگه



(اگر دختر باشید و تو ایران اشغالی ه مظلوممون زندگی کرده باشید و با طاعون مقاوم به درمانی به اسم و یسم  از نزدیک آشنایی داشته باشید، میتونید عمق بهت و تحیر منو تو این شرایط درک کنید)

 

بعله داشتم میفرمودم که عاغا برادرمون جنتلمنه جنتلمنه

 

ته رو صندلیم نشسته بودم و مشغول پست کردن تو وبلاگ بودم و یه تردیلا تو کیفم بود  که بازش کردم

خواستم برم بهش تعارف کنم اما  فکر کردم این کارو نکنم بهتره

یه مدت گذشت دیدم صدای خش خش میاد از صندلیش

چند لحظه بعد ملچ ملوچم بهش اضافه شد

و چند لحظه بعد ترش دیدم بلند شد اومد سمتم و دستشو سمتم دراز کرد و چندتا شکلاتی که تو دستش داشت رو بهم تعارف کرد

ازش تشکر کردم و گفتم من اهل شکلات نیستم ممنون از لطفتون

تردیلامو بهش تعارف کردم که قبول نکرد

به هیچ وجه اثری از نگاه حتی اپسیلونی هیز ولو از سر کنجکاوی توش پیدا نمیشد، اثری از  نگهداری نگاه بخاطر خدا و اینام توش نمیدیدم

یه بی تفاوتی محض

که صرفا از عدم پردازش مغزش به چیزای مسخره میومد

یه بی تفاوتی و بیخیالی محض

که با توجه با چیزایی که راجع بهش گفتم، این پارادوکس شدیدا جذابش میکرد

 

درگیرم کرد

کرمم گرفت امتحانش کنم

چندباری کی از تو آینه ای که رو به رومونه دیدش زدم و.

اما دیدم نه کلا خبری نیست

 

 

خلاصه که میتونید یه مرد جذاب باشید

حتی اگه مسلک بزنید

حتی اگه تاس باشید

حتی اگه شیش تیغ نباشید

حتی اگه  ملچ مولوچ کنید موقع شکلات خوردن

حتی اگه تو صورت جوونتونم خط اخم داشته باشید

حتی اگه بوی ادکلنتون مکش مرگ ما نباشه

حتی اگه

میتونید یه رفتار جذاب داشته باشید به شرطی که بخاطر رضای خدا یا هرچیز اینطوری ای نباشه و صرفا از مغز جذابتون ناشی بشه

میتونید با هر مرام و مسلکی که دارید حتی از قوماشی که گفتم، برای هرکی حتی از قوماش من، جذاب باشید

 

و من الله توفیق

 


اومدم ترمینال که برگردم خونه

تو راه سر ایستگاه تاکسیای ترمینال که تقریبا شروع پایین شهر محسوب میشه، یه مغازه ی کوچولو موچولوی  قهوه فروشی دیدم

ذوقمند شدم شدید

3 چیز تو دنیا هست که با دیدن خودش یا اینکه کسی میخورتش هوسش میکنم

سومیش قهوه س

(اولیش پیاز خام و جایگاه دوم هم مشترکن تعلق میگیرد به آش رشته و سیر خام)

((میدونم خیلی مسخره و درهم برهم میشه این پست ولی تو دوتا پرانتز همین لحظه بگم که تو ماشین نشستم تا حرکت کنه بعد فقط من تو ماشینم  و یه عاغا برادر و راننده ای که مفقود الاثر شده، قسمت جالبش این عاغا برادر محجوب و گوگولیمونه که تو پست بعد مشروح بهش میپردازم، فعلا همینقدر بگم که داره شوکولات میل میکنه و ملچ و مولوچی راه انداخته که بیا و ببین، و جالب منم که تو دلم فحشش که نمیدم هیچ تازه دلم میخواد برم لپشم بکشم :) ناز بشی عاغا برادر گوگولی_تو پست بعد توضیح میدم که چجوری یه مرد جذاب در حد جانی دپ باشید~>حتی اگه م و عاغا برادر باشید))

بعله میفرمودم:

مغازه ی کوچولو موچولوی قهوه فروشی رو دیدم و دلم رفت

اما باس میرفتم به تاکسیا میرسیدم

چند قدمی رفتم و رسیدم دیدم تو تاکسی فقط یه آقا نشسته و با من دوتا مسافر دیگه م میخواد که حالا حالاها اومدنی نیستن

پس با گفتن اینکه آقا من تا اون مغازه هه برم و بیام از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت قهوه ی جان:)

وارد مغازه شدم و دیدم یه چیزی ه تو مایه های مغازه ی حاج علی درویش جان

فقط جای حاج علی با اون ریشای سفید ه دلبرش یه جوونه جویای نام وایساده با سیبیلایی در هیبت پوآرو .

به نظر میومد فقط خود پودر و دونه ی قهوه رو بفروشه،پرسیدم عاغاهه شما قهوه برای سرو هم دارین

که خوشبختانه قصد ادامه تحصیل نداشت و جوابش مثبت بود

گفتم یه ترک بدون شکر بهم بده فقط فوری تا تاکسیم نرفته

گفت شکر نزنم؟ گفتم نه/ گفت حتی یه ذره؟ گفتم نه/ گفت حتی یه کوچولوی کوچولو؟ گفتم عاغا کلا دستت ظرف شکرو لمس نکنه/گفت میت بزنم؟ گفتم خییییررر/گفت خالی زهر مار میشه ها؟!

من:|

زهر مار:)))

قهوهه:/

خلاصه در حال آماده سازی زهرمار مورد بحث بود که گفتم اگه شیر داری یه کوچولو بریز توش

گفت شیر خوراکی؟

گفتم نه شیر آب فقط قربونت قبلش واشر ماشرشو باز کن

اسیر شدیم سر صبحی:)))))

نداشت

زهرمار تقریبا زود حاضر شد و با یه شوکول داد دستم که شوکولشو نگرفتم گفتم زهر بودنشو دوست دارم؛))

فکر کنم همونجوری که قیافه ی پوکر اون موقع بدرقه ی من، تو ذهن من مونده و باعث شده الان راجع بهش بنویسم،

یه گوشه ی ذهن اون هم من موندم با این صدا تو زمینه که این دیوونه کی بود سر صبحی خورد به پستمون

 

برگشتم سر تاکسیا و هنوزم خودم بودم و اون آقاهه که جلو نشسته بود و راننده

خلاصه که پر شد و رسیدیم ترمینال و الانم خدا بخواد استند بای ایم تا راه بیوفته


خب مفت خر ام که اعلام کنم تا حالا پامون به کلانتری باز نشده بود که اونم به حول و قوه الهی و مدد دوستان امشب شد

همین الان تو تاکسیم دارم از کلانتری برمیگردم

ولی حاجی ناموسا اینقدر خندیدم تو چند دقیقه ی گذشته که نگو

الان حسش نیس واقعا بعد میام میگم چیا شد

علی ای حال فقط بگم که

سلامتی زندونیای بی ملاقاتی

و

ایشالا آزادی قسمت همه

و

مممممم

وایسا یه چیز دیگه م بود

چیز

مممممم

آهاه

رفیق بی کلک مادر

 

وآییییی ترکیدم


من هنوز قسمت نشده بخوابمآ

هنوز همچنان بیدارمآ

رفتیم گوشی گرفتیم

خوب شد رفتم باهاشون

قشنگ داشتن  هفتصد اضافه میکردن تو پاچه شون

بعد طرف قالتاقی از سر و ریختش میبارید

اینام که کلا نگم براتون که کلا سر در نمیاوردن و طرف هرچی میگفت میگفتن راست میگه این بهترینه و با این قیمتم می ارزه حتما

خلاصه که نذاشتم بره تو پاچه شون و بردمشون پیش س جان

کلی حرمتمونو گرفت

الهی بمیرم فقط 100 سود گرفت بچه م

ولی راضیم از خریدمون

 

ساعت 12 شب برگشتیم راست رفتیم خونه ن_ر اینا

کل اطلاعات گوشی قبلیشو انتقال دادم و یه کوچولو قلقشو بهش نشون دادم و یه کوچولو غیبت کردیم و حرفو اینا زدیم که ساعت شد 4 صبح

راه افتادیم حلیم بگیریم

حاجی کله سحری چه صفی بود

تو اون راسته شاید هفتا حلیم پزی بودآ ولی این لامصب صفش وحشتناک بود بقیه نهایتا دو سه نفر توشون بود

 

گرفتیمو الان برگشتیم خونه

مشغول پارک ماشینیم

صبح تا چند میخوابیم

خدا داند

من با شلوار خوابم نمیبره راستش

خونه مردمم که نمیشه حالا هرچیم در اتاقو ببندم و راحت باشم و اینا

حالا نیگا منو تو رو خدا

بذار ببینیم اصن آخرش قسمت میشه بخوابم


یه عاااالللهه کار دارم و ایضا یه عااااللللممهه وقت کم دارم

و روم به دیوار یه کوچولو تنبلی م دارم

حالا تو این هاگیر واگیر دیروز که از خواب پا شدم فهمیدم سرمام خوردم

راستش سرما خوردگی واسه من پدیده ی نادری ه که هرچند سال یک بار اتفاق میوفته

کلا گوش شیطون کر بزنم به تخته، خودمو چش نکنم، دستگاه ایمنی قوی ای دارم

(فکر کنم ژنتیک پدریمه، آخه بابای من کاملا طبق پدیده ی انتخاب طبیعی، انتخاب شده و زنده مونده، و این یعنی ژن قوی ای داشته و خب اینم یعنی حداقل اون 23 تا ی من اوکی ه و میتونم واسه زنده موندن تو این طبیعت بی جان، روش حساب کنم)

 

از دیروز دوتا گالن انواع نوشیدنیهای داغ رو خوردم و جامم به تبع ش دم در دستشویی پهن کردم، هر 8 ساعت یه کلد ژل انداختم بالا و زود زودم دست و رومو با آب داغ و صابون شستم، ا_ن پیشنهاد آبلیمو عسل و شلغم داد که خب نه عسلشو دارمو و نه شلغم پس کلا منتفی ن.

گلوم درد نمیکنه و تفمو راحت قورت میدم، آبریزش بینیمم زیاد و قابل توجه نیست ولی دماغم نصفه نیمه گرفته، بدن دردم ندارم.

اما سرم انگار شده 6 کیلو، درد نداره هآ فقط سنگییییننن شده، به پلکامم انگار وزنه آویزون شده، کلا منگم

و شکایت اصلیم تو شرح حال این مریضی صرفا همیناس

که البته با توجه به شرایط حال حاضرم یه جورایی فاجعه س

من به مغزم و هوشیاریم احتیاج دارم الان خدا

دراز که میکشم فرطی خوابم میبره اما استرس وقتی که دارم از دست میدم تپش قلبمو شدیییدد بالا میبره و نمیذاره بخوابم

بلندم که میشم عملا یه موجود منگم که مغزش بلا استفاده س

خلاصه که موندم تو گل

چند دقیقه پیش پاشدم کار کنم دیدم مغزم و چشمام نمیکشه

تصمیم گرفتم چراغو خاموش کنم و بخوابم چون وقتی تازه از خواب پا میشم تا یکی دوساعت مغز و چشمم بهتره

هنوز تصمیممو عملی نکرده بودم که همسایه زنگ درو زد

حوصله نداشتم و باز نکردم

حالا دیگه نمیتونم چراغم خاموش کنم

چون پنجره رو ببینه میفهمه خونه بودم و باز نکردم

با چراغ روشن خداکنه خوابم ببره و پروپرانولولمم اثر کنه قلبه از قفسه سینه نیاد بیرون

خدایا کمک لطفا

 

 


معمولا زیاد کسی از دستپخت من تعریف نمیکنه

البته شاید اینکه افراد زیادی نبودن که تا حالا دستپخت منو خورده باشن هم تو این قضیه بی تاثیر نبوده

به هر روی نمیدونم دستپختم تعریفیه یا نه

اما شخص خودم که حال میکنم باهاش

امروز آشپزی کردم و ای کااااششش که نمیکردم

از ساعت 12 که غذام حاضر شد تا الان 3 بار غذا خوردم

جنبه ی دستپخت خودمو ندارم واقعا


غرورم مثل بت در سینه جا خوش  کرده

میترسم بلرزاند دلم را ضربه های محکم بعدی

اگر روزی توانستم بتم را بشکنم، بی شک

تبر را میگذارم روی دوش آدم بعدی

 

اگر جز آدمیت نیست بحث عالم بعدی

مرا بگذار و بگذر تا سوال مبهم بعدی

حساب دشمنان و دوستانم را جدا کردم

نمکدان نشکند ای کاش یار و محرم بعدی

.

.

.

 

 

 

_ اوصیکم به شنیدن

آدمیت  ~>  امیر عظیمی


بعله میفرمودم که خوشمزه جات رو زدیم به بدن و به لحظات ملکوتیه خوشگلا باید برقصن رسیدیم

اونی که وظیفه ی دی جی ای به عهده ش بوده  فلششو جا گذاشته بوده و با توجه به شرایط پلی لیست گوشی من بهترین جایگزین شناخته شد و خلاصه وصلداندیم گوشیمان را به پلیرشان و حالا بیا آهاه آهاه آهاه آهاه‍♂️‍♀️

 

راستش کلا من زیاد اهل حرکات موزون نیستم بخصوص تو یه جمعیتی مثل دیشب ولی خب به زور بلندم کرده بودن و منم از هر فرصتی واسه در رفتن و نشستن نهایت استفاده رو میکردم

حالا اون وسط یه لحظه دیدم یکی دستمو گرفته که با من برقصه، فکر کردم ر_ی ست و با خنده برگشتم نگاش کردم که دیدم نههه د_ص  ه!  خندم ماسید و مصنوعی رو صورتم نگهش داشتم و  به موقعیتی که توش قرار گرفته بودم بالاجبار تن دادم چون واقعا چاره ی دیگه ای به هیچ وجه نداشتم

چشام دنبال زنش میگشت که چشماشو ببینه

اول تو آشپزخونه بود و حواسش نبود، وقتی اومد کامل نگاهشو رو خودم حس میکردم

کلا اون پروسه چند دقیقه ی کوتاه بیشتر طول نکشید ولی به من اندازه ی چندین سال  سخت گذشت

دلم میخواست برم رو به روی زنش وایستم و دوتا دستامو بذارم رو دوتا شونه ش و مهربون و گرم فشار بدم و تو چشماش خیره شم و بهش بگم خره بخدا الکی احساس بدی داشتی 

آخه دختر خوب من اگه میخواستم که همون چند سال پیش جواب مثبت میدادمو الان تو اینجا نبودی

شاید پیش خودت فکر کنی من اونموقع خیلی بچه بودمو الان ممکنه نظرم عوض شده باشه

ولی خیلی فکر مسخره ای ه دختر جان

من هنوزم همون اهداف و افکار تو سرمه

مگه همین چند وقت پیش که مامان خودت اومد واسه داداشت باهام حرف زد، همون حرفا رو بهش نگفتم؟!

مگه نگفتم من مسیرم اینه و دنبال یه هم مسیرم،؟! مگه نگفتم اگه پسرت راهش این نیست پس به درد هم نمیخوریم؟!

من این حرفا رو همین چندوقت پیشا زدم، زمانی که دیگه اونقدر بچه نبودم و نیستم، من بزرگ شدم و هنوزم نظرم درمورد زندگیم همونه

پس دختر خوب از من کبریت بی خطر تر پیدا نمیشه واسه تو و زندگیت

من دوستت دارم به خوده خدا قسم و تازه جلو هرکسیم بخواد دردسری واسه زندگی تو درست کنه خودم یه تنه وای میستم

من طرف توم، دلم با توعه، میخوام شاد و خوشبخت باشی و من خوشبختی و رضایتتو از زندگی ببینم،

از من نترس دختر جون، من قلبا دوستتم، بهم احساس بدی نداشته باش لطفا، من تو تیم تو م اصن

 

همه ی این دیالوگا تو ذهنم مرور شد و تو تصورم این صحنه مو به مو اجرا شد

کاش میشد ذهنمو بخونه و تموم این حرفا رو بشنوه و بفهمه

 

هووففف

بگذریم

 

بالاخره ر_ی مثل سوپرمن رسید و منو از اون موقعیت نجات داد و بقیه ی شب خوش گذشت خداروشکر

 

بذار چندتا نکته ی بامزه بگم:

 

ش_ص به همه گفت که دسرا کار من بوده و تازه اون گوشواره هاییم که تازه واسش خریدمو گذاشت گوشش و به همه گفت اینارو من من واسم گرفته

مونده بودم غش غش بخندم از این حرکتش یا از خجالت آب شم برم تو زمین

 

 

شوهر ل_ع از بلندی افتاده و ستون مهره هاش آسیب دیده و تو جاست و نیومده بود خلاصه

حالا ل_ع داشت میگفت چند ساعت قبل افتادنش منو دید که از آرایشگاه اومدم و موهامو کوتاه کردم، کلی غر زد که من تو رو واسه همون موهات گرفته بودم اصن و این چه کار مزخرفی بود که کردی؟!

م_ص گفت اصن همون اعصاب خوردیه مو کوتاه کردن تو باعث شده پسره بیوفته؟!!

میدونستم شوهرش اینجایی نیست و غریبه و کس و کاری غیر از زنش اینجا نداره، پرسیدم الان شوهرت باس آتل پیچ شده و کمربند بسته تو جا باشه و استراحت مطلق آره؟ گفت آره/گفتم الان خونه تنهاست؟ گفت خب آره دیگه/گفتم خب اگه یه لیوان آب بخواد کسی نیست بده دستش که!! / یه ذره نگام کرد و فکر کرد و گفت حق با تو عه یه ذره دیگه پامیشم میرم خونه پیشش گناه داره/منم رفتم چندتا ظرف آوردم از همه ی غذاها یکی یه ذره ریختم توشون و گفتم اینارم ببر براش که دلش خوش شه زنش تو مهمونی به یادش بوده / گفت باشه

دم رفتن من با عشق داشتم بدرقه ش میکردمو خیلیا بهش میگفتن که خله و مگه کلفت شوهرشه و حالا نمیشد این یه شبو به خودش زهرمار نکنه؟!!!!

پوکر فیس فقط نگاه کردمو و ازشون فاصله گرفتم

 

رفتم پیش آ_س و ر_ی اینا که یکم حالم خوشتر شه که دیدم دارن از قستهای ترسناکتر فیلم اره و چندتا چیز این مدلی حرف میزنن

که کلا فهمیدم خر من از کره گی دم نداشته گویا

 

پس رفتم وسط و به ندای خوشگلا باید برقصن لبیک گفتم بلکم بپره از مغزم همه چی

 

 

و این بود گزارش من از یک مهمانی

تآمآم

 


دیشب مهمونی بود خونه ش_ص اینا

از دوشب قبلش بساط دسر مسراشو ریخت تو سبد و داد دستم گفت دستتو میبوسه ببر خونه سر فرصت خوشگل موشگل درستشون کن شب مهمونی با خودت بیارشون بچینم رو میز

 

گفته بودم که تقریبا یه ماه پیش رفتم سالن و ابروهای پاچه بزیمو مدل شاه عباسی برداشتم و مینیاتور و این صوبتا، تو این یه ماه ابروهام تقریبا اومده بود و از شاه عباس به شاه سلطان حسین آخر تنزل درجه داده بودم، دیروز جمعه بود و سالن همیشگی خودم قطعا بسته بود، یه آرایشگاه هست سر خیابونمون که اتفاقا خونه ی خانومم روبه روی آرایشگاشه منتهی دوتا کوچه اونورتر، شماره ی گوشیشو داشتم، بعد صبحونه  بهش زنگ زدمو گفتم شب مهمونم دستم به دامنت عصر هستی یه سر بیام پیشت؟ (چشامم مثل گربه ی شرک مظلوم کرده بودم فقط حیف که تماس تصویری نبود که ببینه)، قبول کرد و خداروشکر نزدیکای ظهر رفتم پیششو خوشگل مشگل کردم و به شاه عباس جانمان بازگشتیم.

از آرایشگاه که زدم بیرون با خودم فکر کردم منکه برم خونه باس برم حموم، شبم که کلی چیز میز خوشمزه هست و من با نهایت خویشتنداری بازم به نسبت خودم پرخوری خواهم داشت، نون جومم که تموم شده، وقتم که هنوز دارم پس بیامو تا مغازه ی نون جو فروشی (که دور هم هست) با دو و پیاده روی سریع برم و دوبسته نون بگیرم و برگردم که هم نونمو گرفته باشم هم حسابی عرق کنم و چس مثقال کالری بسوزونم(که شب جبران شد البته) و هم برسم خونه دوش بگیرمو خلاص. پلنمو اجرا کردم و کالریایی که شب قرار بود اضافه بشه رو تو روز سوزوندم و برگشتم خونه.

 

ظروف دسرمو تا لایه ی یکی مونده به آخر درست کرده بودم از شب قبلش، وقتی رسیدم خونه قبل از هرکاری لایه ی آخرم زدمو و گذاشتم بگیره و پریدم حموم.

 

 

من زیاد اهل آرایش نیستم چون خداروشکر بهش نیاز آنچنانی هم ندارم بخصوص کرم پودر و اینا اصلا راست کارم نیست، روتین پوستم تو آرایش روزانه فقط مرطوب کننده و ضدآفتابمه، واسه همین آدما همیشه صورت خودمو دیدن و مدل آرایش کردم واسشون همیشه تازگی داره و هربار انگار بار اوله میبینن کلی بهم میگن که ای شیطون چیکار کردی و از این خونوک بازیا

دیشب اما حسش بود، حسابی به خودم رسیدم از پرایمر و زیر ساز بگیر تا فیکسر آخرش

خلاصه بسی در راستای خوشگلسازی خویش کوشیدیم و دسرامونو ریختیم تو دوتا سبده دو طبقه و زدیمشون زیر بغل و رفتیم مهمونی

همه اومده بودن وقتی رسیدم و مجبور شدم برم و دقیقا با همه شون سلام و احوالپرسی و بعضا روبوسی کنم

کار خطیری بود حقیقتا ولی بخیر گذشت

خب از اونجایی که میز مادر تدارک دیده بودن و سلف سرویس سرو میشد خوشمزه جات رومیز، دیر رسیدن من به مثابه یه فاجعه بود چون جای خالی ظرفای دسر روی میز خیلی تو چش بود که خب همه م دیده بودنش و من و خود دسرهای جان آخرینهایی بودیم که میدیدیم.

خودمو زدم کوچه علی چپ و سبدارو تحویل دادم و پریدم تو اتاق که آماده شم

 

جای خالی ه_ز اینا زمان رقص شدیداااااا    احساس میشد و همه گفتن تو این لحظات ملکوتی عمیقا و شدیدا جاشون خالیه و این جای خالی وسط یه مشت دستپاچلفتی مثل من ، خیلی به چشم میاد،

 

 

این پست زیادی طولانی شد، بقیه ش پست بعد

 


      دلم میخواد یه روزی فارغ از غم

      تبسم روی لبهامون بشینه

     شاید اون روز دوباره جون بگیرن

     نهاله آرزوهامون تو سینه

 

     دلم میخواد یه روزی بعد سالها

     پرستوی سعادت رو ببینیم

    نمیخوام بیش از این تو صورت هم

   نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                      نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                     نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                                                              نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                                                             نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

                                     
                                                                                                            نمیخوام ببش از این تو صورت هم

                                                                                                            نشون یأس و وحشت رو ببینیم

 

 

                                                                                                                                                                  نمیخوام بیش از این تو صورت هم

                                                                                                                                                                 نشون یأس و وحشت رو ببینیم      

                                                                                                                      


ساعت 6 صبح تو سرمایی که خودشو به استخون میرسونه، کوله مو گرفتم رو دوشمو دارم تند تند قدم میزنم

تو گوشم میخونه و من قدم میزنم، میخونه و میخونه و راه میرم و راه میرم.

میگه دلم برات تنگ میشه و من زااارر میزنم

 

 

یه خونه ای هست که صاحب خونه اش آمریکاست

یه کارخونه ای که صاحبش کاناداست

یه کوچه ای هست که نصفشون لندنن

یه خیابون دراز که تهش معلوم نیست کجاست

یک شهری هست که همه شون مسافرند

چمدوناشون رو بستن و همیشه حاضرند

کلاسهای چینی و روسیشون ترک نمیشه

دیگه فکراشون رو کردند میخوان حتماً برن

تو بذار وقتی غروب شد برو

اگه جنگ تموم شد برو

بذار آژیر رو که کشیدند کبوترها که پریدند وقتی همه ترسیدند…

تو بذار آبها که از آسیاب افتاد برو

اصلاً بذار بعد از انتخابات برو

اوضاع که خوبِ خوب شد

همه جا بزن و بکوب شد…

هر وقت زیر پات خالی شد برو

زندگیت که پوچ و توخالی شد برو

وقتی نور خونه ضعیف شد

کاسه صبرت که لبریز شد برو

بذار اگه وامت جور شد برو

اگه اجاقت کور شد برو

همه چیزت رو بفروش و ول کن برو

خونه رو خونه رو خونه رو خونه رو

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه

سرزمین های سبز و آرمانی

با خدمات لوکس و مجانی

رتبه اول رفاه اجتماعی

در ممالک شرقی و غربی و میانی

آدامس های خارجی در طمع های متنوع

بیمه عمر تا سرحد مرگ

فرصت های طلایی و استثنایی

خوشبختی با شرایط ویژه تحمیلی

تو بذار روحت که پیر شد برو

چشات که خمار و اسیر شد برو

تو یه روز بارونی نمناک و خیس

رویای قدیمیت که تعبیر شد برو

تو بذار آسمون که افتاد رو زمین برو

اگر چنان گشت و چنان شد و چنین برو

با چشمای پف کرده و نمناک و حزین

اگه بهتر از این شد و بدتر از این

تو بذار وقتی پاییز شد برو

دنیا خیلی غم انگیز شد برو

آب که یه وجب از سرت گذشت یا صد وجب

خبرا که ضد و نقیض شد برو

تو بذار وقتی که چیز شد برو

خون رقیقت که غلیظ شد برو

همسایه دیوار به دیوار به دیوار

همه رو ول کن، همه رو ول کن برو

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه

دلم برات تنگ میشه


تیریون لنیستر:بذار نصیحتی بهت بکنم،هرگز فراموش نکن چه کسی هستی چون مطمئنا دنیا فراموش نمیکنه.اونو نقطه قوت خودت بکن، اونوقت نمیتونه عامل ضعف تو باشه.اونو مثل زره بپوش؛تا نشه برای صدمه زدن بهت ازش استفاده کرد.


جان اسنو:مثل تو،کوتوله!

 

 

 

گیم اف ترونز


دیشب خواب دیدم

د_ف تو خوابم بود و نان استاپ جنگ و دعوا بود

د_ف_ش هم بود و به طرز شدیدا عجیبی فقط نظاره گر بود و دخالتی نمیکرد

اصن یه وضعی بودا

 

سیستمم عجیبه

وقتایی که از یکی شدید شاکیم و امکان دعوا کردن با طرف واسم وجود نداره

شب تو خوابم میاد و یه دل سیر اونچه تو دلمه رو بهش میگم و خالی میشم

میشورم و پهنش میکنم رو بند و خلاصه اونچه تو واقعیت از دستم نمیادو تو خواب حساااببییی جبران میکنم

 

صبحشم که از خواب پا میشم انگار از رینگ بوکس برگشتم، حسابی خسته و داغونم

 

خلاصه که امروز خویش را اینگونه آغاز کردیم


در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.

در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: من برای یادگیری خود چه کرده ام؟”

سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: من برای کشورم چه کرده ام؟”

و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.”

 اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»

 

 

آقامون پاستور

 

 



برای ساختن زندگیت
هیچگاه نا امید نشو
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی
یه روزی که با یک موفقیت، زندگی تو تغییر دادی،
فقط یادت باشه.
برای رسیدن به اون روز، باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیدن به اون روز باید ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فو کنی
برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسله ای بدون راه حل نیست
نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه و مسیر هدف رو رها کنی،

شانس خود تویی، سرنوشت هم دست خودته


یه جای دنج واسه خودم پیدا کردم (یه کوچولو سرده ولی قابل تحمل و خوبه) و کوله م و بند و بساطمو پهن کردمو و یه اسپرسو و شیر گرفتم  و الان تقریبا دوساعت و خورده ایه که مشغول کارمم شدیدا و تا ساعت 8 ام احتمالامیمونم و همچنان مشغول خواهم بود(اگه هشت بیرونم نکنن تا هر وقت بشه میمونم ولی فکر نکنم بشه)

 

صبح بیدار که شدم گوشیمو روشن کردم و یه چک کردم ببینم چه خبر بوده تو اون تایم شبانه که خواب بودم و خاموش بوده که دیدم خبر خاصی نبوده خداروشکر طبق معمول

در همون هین دیدم گردنم گویا تو طول خواب بد افتاده و گرفته و نمیتونم تش بدم،پس سریع تا بدنم هنوز گرمه و از تخت نیومدم پایین که سرد بشه، گوشیمو گذاشتم رو فلایت مود  و طبق معمول اینجوروقتای خودم، صاف سر و شونم رو گذاشتم رو بالش و دستامو کنار بدنم صاف گذاشتم و طاق باز خوابیدم  یه نیم ساعت دیگه تا وقتی بیدار میشم گردنم وا شده باشه. لازم به ذکره که اگه اینکارو نکنم تا فردا صبحش گردن و کتف و شونم مثل آدم آهنیا باقی میمونه و دردشم که دیگه بماند

خلاصه که نیم ساعتم شد یه ساعت و بیدار شدم دیدم حالم خوبه خداروشکر

گوشیمو آن کردم که دیدم یه تماس از دست رفته داشتم از یه شماره که نمیشناسمش

گوشی قدیمیمو(چون شماره های بیشتری توش دارم) چک کردم ولی دیدم شماره هه تو دفتر تلفن اونم نیست

یه کوچولو ذهنم درگیر شد ولی بیخیال شدم و پاشدم به زندگیم رسیدم

مثل یوزپلنگ یا شایدم چیتا! با سرعت میدویدم و کارامو راس و ریس میکردم چون فردا صبح باس برم ترمینال و برگردم خونه

تایمم همونجوری گذشت تا همین سه ساعت پیش که رسیدم به این پناهگاه تازه کشف شده و مشغول کارام شدم

باز گوشیمو گذاشتم رو فلایت مود تا همین چند لحظه پیش که قصد کردم پاشم برم دستشویی که هم یه حالی به مثانه ی زبون بسته م داده باشم هم یه جاومکانی عوض کرده باشم و بادی به کله م بخوره و باز برگردم با انرژی و تمرکز بیشتر سر کارم

بلند که شدم گوشیمم آن کردم که با خودم ببرم که دیدم باز یه تماس از دست رفته داشتم تو این سه ساعت

شماره رو میشناختم ولی گیج بودم بامن چیکار داره که زنگ زده

ترسیدم نکنه اینجا باشه

گفتم ولش کن خاموش میکنم گوشیو تا فردا که برگردم خونه

تو همین فکرا بودم که اس ام اس اومد از همون شخص و نوشته بود که سلام من من جان فلانی زنگ زده بهم گفته بهت بگم که فلان چیز شده و اینا

 

 

 

خدایا من میترسم

من خیلی میترسم

قیافه م سخت و سنگین و محکمه و میخندم

خودمم محکمم درسته

ولی فقط تو میدونی که تو قلبم چقدرررر میترسم

من  تو همین لحظه بازم چشمامو بستم و تو خودم جیغ کشیدم و از ترس لرزیدم و دویدم و فرار کردم

نمیدونم چندصدمتر یا کیلومتر دویدم ولی تاجایی که نفس داشتم و تو دهنم مزه ی خون بیاد تو خودم دویدم از ترس و جیغ کشیدم

و حالا چشامو باز کردمو از خودم اومدم بیرون و دارم تایپ میکنم

 

خدایا میشه منو بغل کنی

میشه اونقدر محکم بغلم کنی که آرامشو بفهمم و احساس امنیت کنم؟!

همیشه محتاجتم خدا ولی الانا بیشتر از همیشه

این دختره پرروی سرسختو مثل یه گنجشک که زیر بارون مونده و بی پناهه رو بگیر تو بغلتو سرشو محکم بچسبون به سینه ت لطفا

خدایا خدایا خدایا


رسیدم خونه و خوابیدم

طرفای 6 غروب بیدار شدم

تو همون لحظاتی که من داشتم از تختم میومدم پایین و بیدار میشدم

توهمون لحظات

داشته طنابو چک میکرده که محکم بسته باشتش

گره ملوانی زده اینطور که میگفتن

و طبق محاسباتم تو تایمی که داشتم دست و رومو میشستم

اون صندلی رو از زیر پاش کنار زده و تمومش کرده

 

 

تموم شد

تمومش کرد

الان سردشه تو اون یخچال؟

امشب گوشیشو نمیذاره رو فلایت مود؟

کوکش نمیکنه واسه هفت صبح؟

فردا مربای هویج نمیخوره؟

دیگه پودینگ شکلاتی درست نکنم؟

ساعتشو واسه حمومم باز نمیکرد، الان دیگه رو مچش نیست؟

تموم شد واقعا؟؟؟؟!!!!


 

مجتبی خان ه شکوری ه جان، تو صفحه ی اینستاگرامشون یه سکانس از یه فیلم رو گذاشتن و زیرش یه کپشن نوشتن که در نوع خودش غوغا س

چندینبار خوندمش

غوغایی راه افتاد تو وجودم

مو به تنم سیخ شد

لرزش ضعیف تارهای ماهیچه ای بازوهامو از درون حس کردم

خودمو محکم تو خودم مچاله کردم و بغل کردم

گریه کردم

گریه کردم

گریه کردم

و هر بار آخرش یه لبخند امیدوارانه و عمیق رو لبام نشست

تک تک کلمات این متن روح منو بغل کرد و دست نوازش کشید بهش

تهش احساس لبخند زدن داشتم

لبخندی که وسط گریه رو لبت جا خوش میکنه و سرتق میگه که تهش منم که میمونم

تهش لبخند ه

آخرش لبخنده، نترس

 

 

 

گفتم حالا که احتمالا تا اطلاع ثانوی آخرین شبی ه که هستم، این بغل و نوازش رو با روح شمام شریک بشم

متن کپشن اون پست رو عینا این زیر کپی پیست میکنم:

 

 

 

 

 

 
 پایانِ سهمگین فیلم مِه» ساخته‌ی فرانک دارابونت است.یک مه همه‌ی شهر را گرفته و ات غول‌پیکر شهر را قُرُق کرده‌اند.یک پدر به فرزندش قول می‌دهد تحت هیچ شرایطی نگذاردخوراک ات شود.پایان فیلم،سوار یک ماشین در مه آنقدر جلو می‌روند که بنزین ته می‌کشد و ماشین می‌ایستد.صدای نعره‌های ات غول‌پیکر از پشتِ مه می‌آید.یک تفنگ در جیب پدر است با چهار» گلوله.سرنشینان ماشین اما پنج» نفرند.پدر پای قولش می‌ایستد.چهار گلوله شلیک می‌کند.یکی هم در مغز فرزندش. ماشین ساکت است.همه مرده‌اند غیر از پدر.پیاده می‌شود،می‌ایستد روبروی صداها و نعره می‌زندیالا تکه‌تکه‌ام کنید».چیزی از مه جلو می‌آید،اما ه‌ای غول‌پیکر نیست،لوله‌ی یک تانک است.کسانی برای نجات آمده‌اند،ات را کشته‌اند و مه ناپدید شده.فیلم همینجا،همین‌قدر مریض، تمام می‌شود.
می‌دانید، این پایانِ خیلی خیلی مایوس به طرز عجیبی در ستایش امید» است.در ستایش جنگیدن تا انتها،جنگیدن با وجود تمام یأس.در ستایش جنگیدن تا آخرین سلول حتی زیر آرواره‌های یک ه.
از ترس مرگ، خودکشی نکنیم.امید بورزیم تا از لاشه‌ی امید،امید دوباره زاده شود.امید ققنوس است.

یک روز مادران، قصه‌ی ما» را برای فرزندان ترسیده‌شان خواهند گفت تا آرام بگیرند.یک روز کتاب‌های تاریخ بعد از ذکر ظلم بیگانگان و بی‌کفایتی درباریان،از ما» خواهند نوشت.ما که صدای خرد شدن استخوان‌هایمان بلند بود اما برای بذر‌های زیر این خاکِ خشک آواز خواندیم.که نترسند بذرها.
هفت‌تیرت را به من بده.لوله‌ی تفنگ روی شقیقه‌های کودکانمان جا می‌اندازد.جمجمه‌ی فرزندانمان جای خیال است و قصه و شعر؛نه گلوله.بخوان با من،چیزی بخوان،هر چه باشد.بخوان،صدای تو خوب است.لب‌های زخم‌هایت خواندن می‌دانند،بگو زخم‌هایت بخوانند.بخوان.مثل مادرانِ نگران برای فرزندان دورافتاده‌شان،برای فرزاندانمان،برای ایران» بخوان: الله لا اله الا هو الحی القیوم . چیزی بخوان و بعد اشک‌هایت را پاک کن.جلوی کودکان آینده خوبیت ندارد این همه هاشور روی صورت‌هایمان.ما قرار است قصه شویم.از آن قصه‌های پرغصه که آخرش خوب است.من می‌دانم.من می‌دانم» آخر این قصه رقص است،جشن اهالی ده با کلوچه‌های عسلی در جنگل‌های بلوط است.من می‌دانم،حتی اگر تمام دانسته‌هایم خلاف این باشد.»تو مگر نشنیده‌ای که معلم‌ها همه‌چیز را می‌دانند.کلاغ‌های سرگردان این‌بار قرار است به خانه‌هایشان برسند.من می‌دانم.سکوتِ » شب ما را سلاخی خواهد کرد،چیزی بگو.چیزی بگو،اما نگو قصه‌ی ما به سر رسید،نگو که خورشیدک من »چیزی بخوان،هرچه باشد.می‌دانی،آواز،چیز قدرتمندیست»
 

 

 

 

و در آخر (( آمین میگم به امید قشنگت مرد))


3 ساعت مونده بود تا حذفش

ولی دلم نیومد

انتقام همه چیو که از این زبون بسته ی نوزاد نباس گرفت

دکمه ی لغو رو زدم

بیخیال بذار باشه

پست قبلیم پاک میکنم

 بذار باشه حتی اگه من نتونم زیاد اینجا باشم

 

نمیدونم این دل نیومدن ه، چیز خوبی بود یا نه

 

 

من اما نیستم

تا یه وقت طولانی احتمالا

 

اگه کسی از اینجاها گذرش افتاد

و به دعا و انرژی مثبت دادن معتقد بود

کار مهربانانه ای میکنه اگه برای من تو دلش یه کوچولو دعا کنه

پیشاپیش مرسیشم


چه دردیست؟!
خب قَدرش را همین حالا بدانید
چند ماهِ دیگر.
چند سالِ دیگر.
میخواهید حسرتِ همین آدمى که کنارتان هست را بخورید!
آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد.
زمان احساسِ آدمها را تغییر میدهد!

 

 

 

علی قاضی نظام


قلم به دست گرفتم به‌نامِ کوچکِ انسان
به‌نامِ خیسِ مهاجر، به‌نامِ بی‌وطنی‌ها
به انتحار به کودک به انفجار به سرباز
به‌نامِ خونیِ افغان، به‌نامِ بی‌بدنی‌ها

چقدر دشمنِ هم‌خون و هم‌قبیله و هم‌خاک
چقدر شاعرِ مرده، چقدر شعرِ خطرناک
چقدر حسرت و افسوس برای داغِ یه ملت
چقدر خنده‌ی ماسیده روی صورتِ غمناک

تمامِ کشور و مردم‌رو دستِ جنگ سپردن
تایی که چندین ساله رو به زوالن
یون همه جای جهان همیشه همینن
روزا میگن کمونیستن شبا ولی لیبرالن

بذار صورتِ خونی‌تو بی‌اجازه ببوسم
بذار پیرهنِ خاکی‌تو بی‌اجازه درآرم
بذار هم‌وطنت شم تنت که مرز نداره
که مرهمی به‌جز این شعرِ زخم‌خورده ندارم

منو ببر به زبانِ دری ببوس عزیزم
منی که تووی همین شعر در پیِ تلفاتم
بگو کجا همو دیدیم؟ کجای صحنه‌ی تاریخ
منی که بچه‌ی تهرانم و خرابِ هِراتم

خودت بگو توو چه فصلی هنوز عشق به راهه؟
بگو هوا اگه سرده برات لباس بدوزم
بیا بریم تووی بازارِ چهار چته‌ی کابل
به روزگاری که فرخنده» زنده بود هنوزم

منو بغل کن و از مرزهای حادثه رد شو
منو ببر به گذشته شاید بهارو ببینیم
ببر منو به خراسان به رقصِ قرصکِ پنجشیر
که رودِ جاریِ ترناکِ» قندهارو ببینیم

منی که هم‌وطنت نیستم ولی نگرانم
از این همه دلِ خون و عذاب و خشم و جنایت
"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت


آهای ی ی ی یاونائی که بعد از ما میاین و این خیابونا رو پر زرق و برق و آسمونارو پاک و دل مردمو شاد و لبها رو خندون می بینین.
خواهشاً از ما هم یادی کنین.، آهای خوش اقبالا، نوه نتیجه ها ، اون کسائیکه تاریختون خط خطی نشده. وقتی دوباره موسیقی مقدّس شد و نشون دادن ویلون و کمونچه و تنبک گناه نبود . از ما هم یاد کنین آی نسلای بعدی. ایرانیای پونصد سال دیگه.
 وقتی دوباره ایرانمون با همه ی کشورها دوست و رفیق شد یادی هم از ما بکنین. آی بعد از مائی ها خوش عاقبتا پیشونی سفیدا.
وقتی تو خیابونا بجای پراید کادیلاک دیدین و فیلم به روز جهان همزمان با شصت و پنج پایتخت مهم دنیا روی پرده سینماهای ایران کشیده شده و کنار خیابونا میز و صندلی چیدن و پاتوق عاشقا بود و گوشه و کنار تا سقف آسمون نئون تبلیغاتی برندهای به روز دنیا با همدیگه مسابقه میگذاشتن و وقتی دست زن و بچه هاتونو گرفتین و رفتین استادیوم فوتبال دیدن و. یه یادی هم از ما نسلی که دائم تو هول و هراس بود و فرداشو‌ نمیدونست بکنین آی هموطنای چهارصد سالِ دیگه وقتی تحصیل کرده هامون رو کارخونه ها و پروژه ها و تولیدیا می قاپیدن و کارگر فنی تاج‌ِ سر بود و هیشکی میل مهاجرت نداشت و پشت در سفارتامون صف تا صف ایستاده بودن تا ویزای توریستی بگیرن و تخت جمشید و میدون نقش جهان غلغله بود، یادی از ما وامونده های تاریخ کنین

ای بچه های بچه هامون. وقتی از نو ایرانو ساختین و از اون به بعد همه خلق خدارو به یک چشم دیدین و شیعه و سنی و یهودی و مسیحی و بهائی و بودائی و بی دین و . هیچ فرقی با هم نداشتن و عیسی به دین خود بود و موسی به دین خود و مسجد و میخونه و کلیسا و کنیسه هر کدوم مشتریهای خودشون داشتن و هر کسی سرش به کار خودش بود و فضولی موقوف. یه قلقلکی هم به حافظه تاریخی تون بدین و از ما نسل سوخته و ویرون و هاج و واج هم یادی بکنین .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها