قلم به دست گرفتم بهنامِ کوچکِ انسان
بهنامِ خیسِ مهاجر، بهنامِ بیوطنیها
به انتحار به کودک به انفجار به سرباز
بهنامِ خونیِ افغان، بهنامِ بیبدنیها
چقدر دشمنِ همخون و همقبیله و همخاک
چقدر شاعرِ مرده، چقدر شعرِ خطرناک
چقدر حسرت و افسوس برای داغِ یه ملت
چقدر خندهی ماسیده روی صورتِ غمناک
تمامِ کشور و مردمرو دستِ جنگ سپردن
تایی که چندین ساله رو به زوالن
یون همه جای جهان همیشه همینن
روزا میگن کمونیستن شبا ولی لیبرالن
بذار صورتِ خونیتو بیاجازه ببوسم
بذار پیرهنِ خاکیتو بیاجازه درآرم
بذار هموطنت شم تنت که مرز نداره
که مرهمی بهجز این شعرِ زخمخورده ندارم
منو ببر به زبانِ دری ببوس عزیزم
منی که تووی همین شعر در پیِ تلفاتم
بگو کجا همو دیدیم؟ کجای صحنهی تاریخ
منی که بچهی تهرانم و خرابِ هِراتم
خودت بگو توو چه فصلی هنوز عشق به راهه؟
بگو هوا اگه سرده برات لباس بدوزم
بیا بریم تووی بازارِ چهار چتهی کابل
به روزگاری که فرخنده» زنده بود هنوزم
منو بغل کن و از مرزهای حادثه رد شو
منو ببر به گذشته شاید بهارو ببینیم
ببر منو به خراسان به رقصِ قرصکِ پنجشیر
که رودِ جاریِ ترناکِ» قندهارو ببینیم
منی که هموطنت نیستم ولی نگرانم
از این همه دلِ خون و عذاب و خشم و جنایت
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
درباره این سایت