مجتبی خان ه شکوری ه جان، تو صفحه ی اینستاگرامشون یه سکانس از یه فیلم رو گذاشتن و زیرش یه کپشن نوشتن که در نوع خودش غوغا س

چندینبار خوندمش

غوغایی راه افتاد تو وجودم

مو به تنم سیخ شد

لرزش ضعیف تارهای ماهیچه ای بازوهامو از درون حس کردم

خودمو محکم تو خودم مچاله کردم و بغل کردم

گریه کردم

گریه کردم

گریه کردم

و هر بار آخرش یه لبخند امیدوارانه و عمیق رو لبام نشست

تک تک کلمات این متن روح منو بغل کرد و دست نوازش کشید بهش

تهش احساس لبخند زدن داشتم

لبخندی که وسط گریه رو لبت جا خوش میکنه و سرتق میگه که تهش منم که میمونم

تهش لبخند ه

آخرش لبخنده، نترس

 

 

 

گفتم حالا که احتمالا تا اطلاع ثانوی آخرین شبی ه که هستم، این بغل و نوازش رو با روح شمام شریک بشم

متن کپشن اون پست رو عینا این زیر کپی پیست میکنم:

 

 

 

 

 

 
 پایانِ سهمگین فیلم مِه» ساخته‌ی فرانک دارابونت است.یک مه همه‌ی شهر را گرفته و ات غول‌پیکر شهر را قُرُق کرده‌اند.یک پدر به فرزندش قول می‌دهد تحت هیچ شرایطی نگذاردخوراک ات شود.پایان فیلم،سوار یک ماشین در مه آنقدر جلو می‌روند که بنزین ته می‌کشد و ماشین می‌ایستد.صدای نعره‌های ات غول‌پیکر از پشتِ مه می‌آید.یک تفنگ در جیب پدر است با چهار» گلوله.سرنشینان ماشین اما پنج» نفرند.پدر پای قولش می‌ایستد.چهار گلوله شلیک می‌کند.یکی هم در مغز فرزندش. ماشین ساکت است.همه مرده‌اند غیر از پدر.پیاده می‌شود،می‌ایستد روبروی صداها و نعره می‌زندیالا تکه‌تکه‌ام کنید».چیزی از مه جلو می‌آید،اما ه‌ای غول‌پیکر نیست،لوله‌ی یک تانک است.کسانی برای نجات آمده‌اند،ات را کشته‌اند و مه ناپدید شده.فیلم همینجا،همین‌قدر مریض، تمام می‌شود.
می‌دانید، این پایانِ خیلی خیلی مایوس به طرز عجیبی در ستایش امید» است.در ستایش جنگیدن تا انتها،جنگیدن با وجود تمام یأس.در ستایش جنگیدن تا آخرین سلول حتی زیر آرواره‌های یک ه.
از ترس مرگ، خودکشی نکنیم.امید بورزیم تا از لاشه‌ی امید،امید دوباره زاده شود.امید ققنوس است.

یک روز مادران، قصه‌ی ما» را برای فرزندان ترسیده‌شان خواهند گفت تا آرام بگیرند.یک روز کتاب‌های تاریخ بعد از ذکر ظلم بیگانگان و بی‌کفایتی درباریان،از ما» خواهند نوشت.ما که صدای خرد شدن استخوان‌هایمان بلند بود اما برای بذر‌های زیر این خاکِ خشک آواز خواندیم.که نترسند بذرها.
هفت‌تیرت را به من بده.لوله‌ی تفنگ روی شقیقه‌های کودکانمان جا می‌اندازد.جمجمه‌ی فرزندانمان جای خیال است و قصه و شعر؛نه گلوله.بخوان با من،چیزی بخوان،هر چه باشد.بخوان،صدای تو خوب است.لب‌های زخم‌هایت خواندن می‌دانند،بگو زخم‌هایت بخوانند.بخوان.مثل مادرانِ نگران برای فرزندان دورافتاده‌شان،برای فرزاندانمان،برای ایران» بخوان: الله لا اله الا هو الحی القیوم . چیزی بخوان و بعد اشک‌هایت را پاک کن.جلوی کودکان آینده خوبیت ندارد این همه هاشور روی صورت‌هایمان.ما قرار است قصه شویم.از آن قصه‌های پرغصه که آخرش خوب است.من می‌دانم.من می‌دانم» آخر این قصه رقص است،جشن اهالی ده با کلوچه‌های عسلی در جنگل‌های بلوط است.من می‌دانم،حتی اگر تمام دانسته‌هایم خلاف این باشد.»تو مگر نشنیده‌ای که معلم‌ها همه‌چیز را می‌دانند.کلاغ‌های سرگردان این‌بار قرار است به خانه‌هایشان برسند.من می‌دانم.سکوتِ » شب ما را سلاخی خواهد کرد،چیزی بگو.چیزی بگو،اما نگو قصه‌ی ما به سر رسید،نگو که خورشیدک من »چیزی بخوان،هرچه باشد.می‌دانی،آواز،چیز قدرتمندیست»
 

 

 

 

و در آخر (( آمین میگم به امید قشنگت مرد))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها